کسی که وقتی خوندن یاد گرفت نقطه ی امن زندگیش غرق شدن توی داستان کتاب بود و اینکه خودشو به جای شخصیت اول بزاره تصویر ذهنی بسازه و لذت ببره از خوندن کتاب ها..
سر تمام کلاس های مزخرف دانشگاهی یا ی کتاب روی پام بود یا توی پی دی اف کتابا غرق میشدم .
ولی چندماهه دست به هرکتابی دست گذاشتم نتونستم جلو ببرمش.حتی این علاقه ی دور و درازم ب کتاب منو جذب هیچ کتابی نمیکرد.بی حوصله بودم و حتی حوصله ی کتاب خوندنم نداشتم.
ولی امشب بیدار موندم و بعد دو روز کتاب مردی, به نام اوه رو تموم کردم تا همین نیم ساعت پیش...
بعد مدت ها با کتاب اشک ریختم.جای شخصیت هاش زندگی کردم و زندگیم حس تازگی گرفت...
از دوازده شب به بعد هزار بار چایی ریختم و نشستم پای کتاب.رفتم لم دادم توی حیاط و با صدای بارون کتاب خوندم ،راه رفتم،خلاصه در جتب و جوش بودم و حواسم به ساعت نبود...اونقدر غرق بودم تو داستان و کیف کردم که اگه بهم بلیط جزایر هاوایی رو داده بودن اینقدر لذت نمیبردم...
ساعت شش صبجه و بارون هنوز داره دلبری میکنه ♥
سرکوب احساس...برچسب : نویسنده : aroosak-f86 بازدید : 149