سرماخوردگی ننگ به نیرنگ تو...

ساخت وبلاگ
صبح که بیدار شدم با ذوق خواستم برم استخر ولی گلو درد سر و صدا  راه انداخته بود و آلارم میداد سرما خوردی.با این حال لباس پوشیدم تا جایی برم و برگردم ولی هرچی تماس گرفتم جواب ندادن...دراز کشیده بودم رو تخت با لباس بیرون و کیف کنارم گفتم تا جواب داد  اسنپ بگیرم برم...

بیدار شدم دیدم ده و نیمه...گوشی به دست سایلنت خوابم برده...نگاه صفحه گوشی میکردم بیهوش میشدم...بانو میم این بین زنگ زده به زور دارم حرف میزنم میگم نمیتونم باهات بیام اصلا به من ربطی نداره...باز تکرار میکنه گفتم حالم بده درک کن تو رو خدا و طبق معمول اصرار داره کارش رو به رورهای اینده و ماه اینده موکول کنه تا باهاش برم...(نامبرده هروقت کارش لنگه زنگ میزنه)

تنها کاری که کردم لقمه ای که صبح گذاشته بودم تو کیفم کنارم دراوردم خوردم و یه قرص سرماخوردگی همینجا رو تخت و نفهمیدم کی بیهوش شدم...

خواب که چه عرض کنم هرچی می دیدم هذیون بود..هی بیدار میشدم هی خواب...انگار یکی دستم گرفته بود برده بود به دوران نوجوانی..همه عین فیلم مرور میشد...

چشمام که باز میشد یکم این ور اون ور تو نت چک کردم باز خوابم برد..توان نداشتم تا سمت یخچال برم یه چیزی بخورم...

بیدار که شدم دیدم چندتا شماره مختلف تماس گرفتن بیشتر از همه کتابفروشی که ببینه کتاب واسم بفرسته یا نه...نتونستم اصلا ج بدم...از شدت تب داشتم میسوختم دیگه بلند شدم یه ابی زدم به صورتم و تازه نشستم دارم یه چیزی میخورم بعد از صبح تا الان...

همین دیشب بود داشتم به الهام میگفتم از فلسفه ی عجیب زندگی و غر میزدم..غر میزدم..صبح بهم ثابت شد رییس کیه و دنیا دست کیه:))

از صبح به قدری حالم بد بود که تماس نگرفتم به خانواده بگم گفتم خوب میشم...همین که بینش بیدار میشدم حس میکردم نیم ساعت دیگه بیشتر زنده نیستم..خیلی روز مزخرفی بود...اما بخیر گذشت...

سرکوب احساس...
ما را در سایت سرکوب احساس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aroosak-f86 بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 10 بهمن 1397 ساعت: 16:40