روزی که خیلی خوابم میومد تصمیم داشتم کتاب بگیرم و برگردم خونه.بشه بهترین روزی که پیاده روی کنم به کارای عقب افتاده ام برسم و کتابفروشی جدید با فروشنده با ذوق پیدا کنم:)
در نهایت اونقدر خوب بگذره که برم کنج کافه ای که دوست دارم به دور از شلوغی ها برای خودم نقاشی بکشم و کتاب بخونم و تا عصر اونجا بمونم:)
ارامش و حال خوب بعضی روزها نمیدونم از کجا میاد اما همین که هنوز میتونم حس کنم روزهای خوب و لحظات رو یعنی زندگی جریان داره....
یعنی یکی اون بالا نگاهش به زندگیمه:)
نمیدونم برداشت من اشتباهه یا ملت دیدن چهره بدون ارایش و با چشمای پف کرده یه دختر واسشون عجیبه و بد و عیب میدونن؟:))
خوب خوب دیرورم ثبتش کنیم کوشه ی ذهنمون 4بهمن97قشنگم.
سرکوب احساس...برچسب : نویسنده : aroosak-f86 بازدید : 158