میگفت مهم نه پول امه نه وسایل توی کیفم که از دست دادم.مهم اینه سلامتیم به دست بیارم. بعد این سه سالی که گذشته..میتونستم درک کنم چه فشار عصبی و چه خاطره بدی برای همیشه تو گوشه ی ذهن اون دختر موندگاره و فراموش نمیشه...
توی ذهنم حتی تصور اون صحنه لرزه به بدنم انداخت..فکر کردم به اینکه چقدر قویه و تو یه محیط فرهنگی مشغول به کاره...
باهم همصحبت شدیم گفتیم از خودمون،زندگی،آینده..
شاید همین دختر یه تفر از همون هزارنفری باشه که از دور زندگیش رو ببینیم و از دور حسرت داشته ها و جایگاهش بخوریم:)
هر روز از بین جمعیت و ادمایی میگذریم که هرکدوم داستان زندگی خودشون رو دارن.مثل همه ی ادمها زندکیشون تلخ و شیرین و پر از زخم هایبیه که خوب نمیشن یا پر از اتفاقات خوب...
گاهی لازمه هنذفیری رو بزاریم کنار،سرمون از گوشی بیاریم بیرون و هم صحبت بشیم با ادمایی که اتفاقی می بینیم و بی تفاوت نگذریم از کنار هم،لبخند تحویل هم بدیم :)
حداقل داستان یه نفر از هزار نفر رو بشنویم..تا یاد بگیریم ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودمون مقایسه نکنیم...هیچکس شبیه عکسایی که خندیده و به اشتراک گذاشته نیست...
شما با ادمای غریبه ای که هر روز می بینید همصحبت میشید؟
+برای بار هزارم میگم قدر سلامتیتون بدونید،قدر سلامتیتون بدونید لطفا!
سرکوب احساس...برچسب : نویسنده : aroosak-f86 بازدید : 155