اینده ای روشن در پیش داشته باشی ای دوست...

ساخت وبلاگ
اشنایی من و "ر" توی دانشگاه به کلاس اقتصاد خرد و ریاضی یک ختم میشد.هم رشته ای نبودیم ولی خوب دروس پایه رو اکثرا باهم برخورد داشتیم.

یه دختر خوب و اروم و سه سال از من بزرگتر بود چندسال دیر اومده بود دانشگاه.

شاید تنها خاطره ی بیرون از دانشگاهی که باهم داشتیم اون روز توی سرمای دی ماه بود.حل المساعل اقتصاد اورد برسونه به دستم و بعدهم بریم کافی نت تحقیقش انجام بدیم.

اون روز بعد از کارهامون به پیشنهاد من قرار شد بریم باهم ناهار بخوریم که تا فهمید ناهار از خونه هم دنبال منه گفت بریم توی پارک همین رو بخوریم حیف و میل نشه.

خیلی سرمای وحشتناکی بود هنوزم یادم نرفته ولی خیلی خوش گذشت بهمون با اینکه با هر لقمه ای که میگرفتیم انگار یخ میزد قبل رسیدن به دهنمون:))

از خیلی چیزا باهم حرف زدیم.بعدها بازهم زیاد توی دانشگاه برخورد داشتیم و گاهی پیش هم بودیم یه جورایی توی جریان یه سری از مسائل هم بودیم.چه درسی چه شخصی.

تا اینکه یه مدت هی هر روز براش خوشحال و خوشحال تر میشدم وقتی بهم میگفت حس میکردم داره درست میره درست انتخاب کرده.حداقل اگه اونطور نبود حالش خوب بود اونقدر خوب که با قبل کلی تفاوت داشت.

هزار بارم قرار شد بریم بیرون ولی هربار نشد نشد...

یه روز دیدمش سالهای اخر گفت فائزه ازدواج کردم و چشمام برق برقی شد گفتم پس بالاخره اوکی شد بهم رسیدید؟

گفت نه اون که تموم شد،سنتی ازدواج کردم...

نمیتونم حال و روزمو اینجور وقت ها بگم.نمیدونستم باید تبریک بگم نگم؟ولی سرحال نبود چشماش چیز دیگه ای میگفت انگار...

اما مایل نبود دیگه توضیحی بده،حرفی بزنه.اصلا یه دو راهیه بدی نمیدونی طرف خوشحاله ناراحته؟خودش خواسته؟

اون ترمای اخر هم دیگر رو کمتر می دیدم.کم کم رفتن سر خونه زندگی خودشون بعد عقد...و حالا از اون زمان یک سال و چندماه میگذره...

امروز خبر داد توی پست اینستاش که جدا شده.دقیقا از شش ماه پیش با پست هاش با بی خبری هاش بعد ازدواج به نظر می رسید درگیره..

هزار بار از وقتی حس  کردم"ر" جدا میشه به خودم میگفتم لعنتی این فکرا چیه وقتی که از کسی خبر نداری به ذهنت راه میدی...فکر خوب کن خوبه خوشبخته...براش  هزار بار ارزوی خوب کردم توی دلم...

اما حس لعنتیم درست بود...

کاش از این پس توی مسیر درست و خوشحال بره زندگیش جلو...

اما هیچ وقت نفهمیدم چرا اونقدر رفت توی خودش و ساکت شد..و دیگه بعد ازدواجش هیچ وقت اون دختر خوشحال سابقی که میشناختم نشد:(

+عمیقا این روزا در مورد خودم فکر میکنم کاش میشد همیشه مجرد بمونم بی اینکه خونواده بخواد بهم گیر بده:)

سرکوب احساس...
ما را در سایت سرکوب احساس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aroosak-f86 بازدید : 192 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 12:17